درباره وبلاگ


باسلام وتشکر این وبلاگ قصد توهین به هیچ یک از احاد کشوری را ندارد در صورت مشاهده هرگونه جسارتی ان را در نظرات بنویسید تا تصحیح شود. ______________________ اقایان و بانوان محترم لطف کردین که به این سایت آمدین و موجب سکته ما شدین(از فرط خوشحالی)بازهم ما را دق مرگ کنید زیرا خوشحال میشویم در ضمن اگر میتوانید کلیک کنید ؟اگر زحمت نیست؟ توی نظرسنجی شرکت کنید نظظظظظظریادتان نرود خواهش میکنم نظر بدید اگه نظر ندادید یعنی سایت ما ... است. خلاصه بگم داداش شرمندم کردینا بازم بیایین اگر فردی میخواهد در مورد من اطلاعاتی داشته باشد میتواند به پروفایل نویسنده مراجعه کند
موضوعات
طنز،کاریکاتور،طنزسیاسی،داستان
مطالب انتقادی،عـکس،طنزسیاسی

این حرف رو سال قبل زده و ماه قبل سازمان جهانی پیشرفت اینترنت و سرعت اینترنت رو توی یه آمار اعلام کرده! که بازهم پیشرفت دولت رو میبینیم.ما قبل از این که بریم ماهواره از روسیه بخریم و به فضا پرتاب کنیم اول باید راه ارتباط با دنیا رو پیدا کنیم.



جمعه 6 اسفند 1389برچسب:مطالب انتقادی, :: 12:45 ::  نويسنده : سیدیوسف

شکر ایزد فن آوری داریم
صنعت ذره پروری داریم

از کرامات تیم ملی مان
افتخارات کشوری داریم

با "نود" حال می کنیم فقط
بس که ایراد داوری داریم

وزنه برداری است ورزش ما
چون فقط نان بربری داریم

می توانیم صادرات کنیم
بس که جوک های آذری داریم

برف و باران نیامده به درک
ما که باران کوثری داریم!

گشت ارشاد اگر افاقه نکرد
صد و ده تا کلانتری داریم

خواهران از چه زود می رنجید
ما که قصد برادری داریم

ما برای ثبات اصل حجاب
خط تولید روسری داریم

چاقی اصلا اهمیت دارد
ما که ژل های لاغری داریم؟

ما در ایام سال هفده بار
آزمون سراسری داریم

این طرف روزنامه های زیاد
آن طرف دادگستری داریم

جای شعر درست و درمان هم
تا بخواهی دری وری داریم!

چند تا شعبه بانک و دانشگاه
بین مریخ و مشتری داریم

به حقوق بشر نیازی هست
ما که اصل برابری داریم؟

حرف هامان طلاست سی سال است
قصد احداث زرگری داریم

اجنبی هیچکاک اگر دارد
ما جواد شمقدری داریم

خنده اصلا به ما نیامده است
بس که مداح و منبری داریم

تا بدانند با بهانه ی طنز
از همه قصد دلبری داریم

هم کمال تشکر از دولت
هم وزیر ترابری داریم!

سعید بیابانکی



کلاغ پيري تکه پنيري دزديد و روي شاخه درختي نشست    .      

روباه گرسنه اي که از زير درخت مي گذشت، بوي پنير شنيد، به طمع افتاد و رو به  کلاغ گفت   :      

اي واي تو اونجايي، مي دانم صداي معرکه اي داري  ! چه شانسي آوردم    !      

اگر وقتش را داري کمی براي من بخوان   …      

 

کلاغ پنير را کنار خودش روي شاخه گذاشت و گفت  :      

اين حرفهاي مسخره را رها کن  اما چون گرسنه نيستم حاضرم مقداري از پنيرم را به تو بدهم    .      

 

روباه گفت   :      

ممنونت مي شوم ، بخصوص که خيلي گرسنه ام ، *اما من واقعاً عاشق صدايت هم هستم  

 

کلاغ گفت    :     

باز که شروع کردي اگر گرسنه اي جاي اين حرفها دهانت را باز کن، از همين جا يک تکه مي اندازم که صاف در دهانت بيفتند    .    

روباه دهانش را باز باز کرد     .        

 

كلاغ گفت :

بهتر است چشم ببندي که نفهمي تكه بزرگي مي خواهم برايت بيندازم يا تکه کوچکي.

 

روباه گفت :

بازيه ؟ خيلي خوبه ! بهش ميگن بسکتبال .

 

خلاصه ... بعد روباه چشمهايش را بست و دهان را بازتر از پيش کرد و کلاغ فوري  پشتش را کرد و فضله اي کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد .

 

روباه عصبي بالا و پايين پريد و تف کرد :

بي شعور ، اين چي بود

 

کلاغ گفت :

کسي که تفاوت صداي خوب و بد را نمي داند، تفاوت پنير و فضله را هم نبايد بفهمد

 تقديم به نماينده ي ... که در راستاي حذف صداي استاد شجـــــــريان گفته بود من از شنيدن صداي شجريان حالم به هم ميخوره



جمعه 6 اسفند 1389برچسب:مطالب خواندنی ,مطالب واقعی, :: 12:17 ::  نويسنده : سیدیوسف

 

1-    مهندس واقعي همين كه جورابهايش را لنگه به لنگه نپوشيده باشد خود را شيك پوش مي داند.

2-    مهندس واقعي براي روز تولد همسرش يك مجموعه كامل پيچ گوشتي مي خرد.

3-    مهندس واقعي مجموعه كلمات غير فني كه به كار مي برد 800 تا بيشتر نيست.

4-    مهندس واقعي قانون دوم ترمو ديناميك را از حفظ است ولي اندازه پيراهن خودش را نمي داند.

5-    مهندس واقعي در جواب اين كه " روز خوبيه .مگه نه" مي گويد:"70 درجه فارنهايته 25 درجه

 

سانتيگراده و 298 درجه كلوين".

 

6-مهندس واقعي اين حس را در شما به وجود مي آوردكه داريد با بوق اشغال مكالمه مي كنيد!

 

7- مهندس واقعي سياستش در به دست آوردن يك جاي پارك براي ماشينش كه اسمش روي آن نوشته شده باشد و يك دفتر كار با پنجره خلاصه مي شود.

 

8- مهندس واقعي محض خنده لاستيكهاي ماشينش را جا به جا مي كند.

 

9- مهندس واقعي محتويات كيفش عبارت است از يك پيچ گوشتي فيليپس يك كپي از كتاب فيزيك كوانتوم و يك نصفه ساندويچ كره و مربا.

 

10- مهندس واقعي فكر مي كند كه جشن هالووين همان كريسمس است زيرا 25Dec=31oct(اگر نفهميديد معنيش اين است كه مهندس واقعي نيستيد.)

 

11- و بالاخره مهندس واقعي كسي است كه مطالب گفته شده در بالا اصلا برايش خنده دار نيست.

 





 

موش از شكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سروصدا براي چيست! مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود. موش لب هايش را ليسيد و با خود گفت: اي كاش يك غذاي حسابي باشد.
اما همين كه بسته را باز كردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد؛ چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه ي حيوانات بدهد. او به هركسي كه مي رسيد، مي گفت: توي مزرعه يك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه يك تله موش خريده است...
مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكان داد و گفت: آقاي موش، برايت متأسفم. از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي، به هر حال من كاري به تله موش ندارم، تله موش هم ربطي به من ندارد.
ميش وقتي خبر تله موش را شنيد، صداي بلند سر داد و گفت: آقاي موش من فقط مي توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي، چون خودت خوب مي داني كه تله موش به من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود.
موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنيدن خبر، سري تكان داد و گفت: من كه تا حالا نديده ام يك گاوي توي تله موش بيفتد! او اين را گفت و زير لب خنده اي كرد و دوباره مشغول چريدن شد.
سرانجام، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكر بود كه اگر روزي در تله موش بيفتد، چه مي شود؟
از دست بر قضا در نيمه هاي همان شب، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود، ببيند.

او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده، موش نبود ، بلكه يك مار خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود. همين كه زن به تله موش نزديك شد، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت، وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وي بهتر شد. اما روزي كه به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود، گفت: براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست.
مرد مزرعه دار که زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد. اما هرچه صبر کردند، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد مي کردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعه دار مجبور شد، ميش را هم قرباني کند تا با گوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد. روزها مي گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد. تا اين که يک روز صبح، در حالي که از درد به خود مي پيچيد، از دنيا رفت و خبر مردن او خيلي زود در روستا پيچيد. افراد زيادي در مراسم خاکسپاري او شرکت کردند. بنابراين، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديک تدارک ببيند. حالا، موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد و به حيوانان زبان بسته اي فکر مي کرد که کاري به کار تله موش نداشتند


شهسواری به دوستش گفت: بیا به كوهی كه خدا آنجا زندگی می كند برویم.میخواهم ثابت كنم كه او
فقط بلد است به ما دستور بدهد، وهیچ كاری برای خلاص كردن ما از زیر بار مشقات نمی كند
دیگری گفت:موافقم .اما من برای ثابت كردن ایمانم می آیم
وقتی به قله رسید ند ، شب شده بود. در تاریكی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان كنید وآنها
را پایین ببرید
شهسوار اولی گفت: می بینی؟ بعداز چنین صعودی ،از ما می خواهد كه بار سنگین تری را حمل كنیم.محال است كه اطاعت كنم
دیگری به دستور عمل كرد. وقتی به دامنه كوه رسید، هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند.



زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این كه عكس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی كرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می كردندكه این چه شهری است كه نظم ندارد. حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ كس تخته سنگ را از وسط برنمی داشت . نزدیك غروب، یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیك سنگ شد.
بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد. ناگهان كیسه ای را دید كه زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، كیسه را باز كرد و داخل آن سكه های طلا و یك یادداشت پیدا كرد. پادشاه در ان یادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعی میتواند یك شانس برای تغییر زندگی انسان باشد."



چند بهت بدن روی این مبل ها میشی؟




 صبح روز دوشنبه با به صدا در آمدن زنگ فوریتهای پلیسی شهروندی تهرانی از کشف گوری دسته جمعی خبر داد.
به گزارش خبرنگار ما: تیمی متشکل از کاراگاهان و متخصصان قتلهای زنجیره ای در محل حادثه حاضر شده و مشغول بررسی های اولیه میباشند.
هویت اجساد مشخص نشده است اما تعداد اجساد 12 نفر میباشد که همگی زن/مرد می باشند و به نظر میرسد مشغول برنامه ریزی برای ایجاد مزاحمت و ترساندن دختران/پسران بودند!

 

به عکس این جنایت وحشتناک که به طور اختصاصی
تهیه شده است توجه فرمائید
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.


[تصویر: zzzzzzzz222.jpg]


پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:, :: 12:37 ::  نويسنده : سیدیوسف

مي گفت مراسم دعاي كميل بود. « صفدر ميرزايي» با «كماشبندي» بالاي تپه نگهبان بودند، دعا از بلندگو پخش مي‌شد و در گوشه و كنار هر كسی براي خودش خلوت و حالي داشت.

«كماشبندي» مي‌گفت:

«آن شب، ميرزايي حدود دو كيلو انار با خودش آورده بود روي تپه سر پُست، تا آخر دعا مي‌خورد و گريه مي‌كرد.»

پرسيدم: «مگر مي‌شود هم خورد و هم گريه كرد؟»


گفت: «وقتي عبارت خواني مي‌كردند آنها را مي‌فشرد و بعد از ذكر مصيبت و گريه يكي يكي همان طور كه سرش پايين بود مي‌مكيد. كاري كه گمان نمي‌كنم كسي تا به حال كرده باشد.»

به او گفتم: «بابا يا بخور يا گريه كن، هر دو كه با هم نمي‌شود.»

 

 

منبع: تابناک



 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب